رفيق ِ صادق ِ مردم
زهره يوسفي زهره يوسفي

 

رفيق ِ صادق ِ مردم

 

 

به بزرگداشت از نزدهمين سالروز درگذشت ستاره درخشان تياتر  

کشورما استاد رفيق صادق

مرد دست هايش را در آستين ها فرو برده و يخن را جا به جا کرد.نگاه های ناراضيش مصحف آيينه را ساييدند.نگاه هايش با تصويری که آيينه تحويلش مي کرد،تماس کراهت باری داشت .انگشتانش مانند شبح سطح مخملي زينت يافته با فيته ها و سنگ های قيمـي آستين کرتي شاهانه اش را لمس و نوازش کردند- مخمل خيلي لطيف و نرم بود و سنگ ها لغزنده،فريبا و سرد.

آهسته زير لب زمزمه کرد : در جانم کلان است .در خيالش غبار ترديد آهسته گذشت .نگاه کرد،ديد که دستانش از بين آستين ها کوتاهي مي کنند.احساسي در او نجوا کرد : دوست ندارم اشرافي باشم .ابری از آسمان خاطرش جهيده چشمان غرورش را پرده پوشانيد .احساسي در او ناليد: نمي خواهم محتاج باشم . احساس تشنگي کرد،اراده به تر کردن کوير گلو نمود.دست بلند کرد جانب ظرف بلوريني که از انعکاس نور چهلچراغ ها آب شفاف آن مانند ستاره گان آسمان های دور بل بل مي کرد. آستين ِ سنگين و بلند،انگشتانش را عقب مي راند.خواست دست ديگرش را به کمک بطلبد اما،هر دو دست در بين آستين های پر تجمل کرتي گور شده بودند.

کوشيد تا انگشتانش ر ا يکي به کمک ديگری به بيرون راه داده به آب رساند.ظرف بلورين از جدال آستين ها فرو افتاد و آب روی دامن کرتي زيبا منظر و چشم فريبش پاشيد.

با شماتت خود را ملامت کرد :چه کوتاه دستي ای مرد؟!

هوشدار دوستانه يي جزيرهء تنهايي خيالاتش را پُر نمود:مرد خدا،تا چند دقيقه پرده از رويت بلند مي شود!

مرد سراسيمه شده و ملتسمانه تکاني بخود داد.تبسم کرد و خواست خود را شاد بنماياند.قيافه اش گرفته بود.از ديدن چهره اش حالت دلتنگي برايش دست داد.تصورات چند لحظه قبل را ملامت کرد: زرق و برق لباس ها هوش آدم را مي برد،زيبايي ظاهر شان فريباست،اما،هرچه دقت کني درون شان نفرت انگيز است .

آه ! امشب بازهم کرکتری را که دوست ندارم،بايد بازی کنم :اشرافي مستبد را ! ديگران را بايد بخندانم .

مرد به آيينه نگاه کرد.تبسم بي رمقي روی لبان،عصبانيش ساخت .مي خواست بخندد.مي خواست خندان  بنمايد.جريان نگاه بر سراپايش ريخت.انديشه يي مانند برق از ذهنش گذشت.خيزی زد و با کمر دوقات،پاهای کج و معوج و اما،سينهء همواره و بيرون کشيده،دو باره روی زمين ايستاد . سر را تا حدی که مي توانست بلند نمود،گردن را راست گرفت ،چشمانش را حريصانه باز کرد و زبان را بيرون داد.دستانش را دو جانب سرقرار داده و انگشتان شهادتش را بلند گرفت .

از ژست مضحک،خنده اش گرفته و با قهقه های مستانه فرياد زد: يافتم،آری يافتم – قيافهء مناسب لباسم را .قهقه ها مستانه شدند و فريادها بلند تر: يافتم،يافتم قيافه اش را يافتم...تصويری روی مردمک چشمان سرد مرد سايه افگند.تصوير خيلي سنگين بود- آنقدر تا بتواند مردمک های او را ساکت و سامت بسازد.تصوير دو کاسهء سرخ خون تام،چشمان برادر بود.مرد تصور کرد که همه آب های ريخته شدهء ظرف بلورين به چشمان برادر جمع شده اند. انديشه کرد که آيا آب ها خون فام بودند؟!

نگاه ها با هم در جدال بودند .نگاه های پرسش گر مردی روی آيينهء درون کاسه های خون فام برادر ميخکوب شده بودند .کوه سنگيني برشانه های مرد فشار آورد .کوه سنگين دست برادر سرد بود – آن قدر که حتا جريان ريشه های اندام مرد را سردی دوانيد .

نگاه های پرسش گر فرياد داشت : بگو چه خبر است ؟!

نالهء حزن انگيزی از زبان زنداني برادر در نهايت خموشي فرياد مرد ريخت : پدر مُرد !

چشمان مرد خونابهء کاسه های سرخ را نوشيدند و به خورد جان دادند .نگاه مرد با قطرهء اشکي از چشمان برادر ريخت . نالهء حزن انگيزی ستون های استقامت او را سست کرد و فريادی به عظمت حجم بيکرانهء درونش نعره کشيد : پدر مرد! پدر مُرد !

قهقه های مستانه،خنده های ديوانه و نواهای شاهانه يي را که مرد مناسب لباس اشرافي عاريتي اش از دروغ وام گرفته بود،قطره قطره از چشمانش شکستند و رعشه رعشه ريختند .

در حدوث آن تراژيدی او همه چيز را فراموش کرده بود – حتا خودش را . اما، آيينه هنوز تحمل مرد را با آن ژست مضحکش صبورانه بر دوش مي کشيد . وه که قيافه و اندام مرد در پناهء تن پوش مخملي ابريشمي پر تجمل و جواهر فامش چه تماشايي بود . پا ها کج . معوج،سينه راست و کشيده و گردن متقلا به بالا بودن، دستان بالای سر و انگشتان شهادت تير شده،زبان بيرون کشيده و چشمان مضطرب و خونانهء جاری،دستي به سنگيني يک کوه روی شانه و چهره ای از غم شکسته ومنتظر برادر،مانند سايه يي در قفا . لحظات برده گونه به درازی عمر اهرام برده ساز به کندی لجاجت داشتند و اندام مرد مانند خشت های درز گرفته فقط منتظر يک تکان بودند تا بريزند .فرياد آمرانهء " نوبت تست،سن ميچرخد،پرده از رويت بلند مي شود " او را از ژست دوست نداشتني اش آزاد ساخت .دستان مرد از دو طرف آويزان شدند .پاهايش مانند ريشه های سُست و متقلای نخل طوفان زده يي اندام متزلزلش را روی زمين به استواری نهيت زدند .

طنين فرياد آمرانهء جسم برادر را هم مانند شبح از روی سن زدود.مرد لحظه يي خود را تنها،اما آزاد از ژست دوست نداشتني اش يافت. تقلا کرد با دستانش اشکهايش را بستاند،اما آستين ها آنقدر دراز بودند که دست ستردن به پای اشک نرسيد.مرد احساس کرد که سن با حرکت آهسته و ضعيف چرخيد و بي آن که مکانش را عوض کند،زمانش را عوض نمود .غريوی مرد را سراسيمه ساخت : رفيق صادق،رفيق صادق ...

مرد نگاه کرد،ولي پردهء اشک بلور چشمانش را پوشانيده بود.با غضب مژه هايش را تکانيده و بي حوصله چشمانش را فراختر ساخت .خود را مقابل آيينه يافت و سيل مردم را در قفايش و فريادها،هلهله ها را و شادی ها را شنيد و شنيد: رفيق صادق ...

مانند برق صورتش را از آيينه برگردانيد و خواست تصوير دوست داشتني اش را نه از تقابل آيينه،بل از تقابل نگاه ها در آيينهء دلش انعکاس دهد.تصوير مردم اش را،تصوير نگاه های خواهنده و فرياد های مشتاقانه يي را که از عالم ديگر و جنس ديگر بودند و نه در گوش هايش سنگيني مي کردند و نه هم در انديشه اش گشادی .

او خنديد و خندانيد و فراموش کرد که مستحق گريه است؛زيرا خنديدن و خندانيدن به آن شيوه برايش تسلي بخش بودند.

باری،مردی که با ژست های همزاد و متناسب تن پوشش و با نيش های از عمق دردها در امواج صدايش غريو بحر انديشهء مردم را طوفاني ساخته و کوير تف زدهء انديشهء مخمل پوشان را خراش داده و شخم نفرت مي زد،مردی که آن شب و شب های ديگر با نيش خندهايش قدح های آستين بلندان و دست درازان را زهرآگين ساخته و درون پوسيدهء جامه های مخملي را مسخره مي نمود و از مردم مي گفت - از معصوميت مردم و حق مردم – رفيق صادق بود.مردی با شخصيت ثابت و صادق،اما،با صدها چهرهء متفاوت که گاهي مي خنديد و مي خندانيد و باری مي گريست و مي گريانيد.مردی که عاشق بود- عاشق هنر تمثيل- و بدون عشقش جبر زنده گي را غير قابل تحمل مي دانست .

آری،و اولين بار صداقت چهرهء اصلي و قيافهء راستين اين رفيق گريه ها و خنده ها را ،دره ها و کوه پايه های کابل زمين به شناسايي گرفتند.دقيق تر،اولين باری که صادق هوای پاک روستای فرزهء کوهدامن را در سينه جاری ساخت و با هستي پيمان گره زد سال 1309 خورشيدی بود.

 





هنوز يازده سال بيش نداشت . دانش اموز بود که ناگهان عطش اش را به هنر احساس کرد و آرزو برد قطرهء از بحر هنر به شرب جان دهد.همان بود که در سال 1320 به تشبثات هنری آغاز کرد و پهنهء جولان های هنری اش مرستون را انتخاب کرد و بعد از طي سال های هنرنمايي و دايرکت اوپريت ها در ستيژ آن موسسه،هنر تمثيل را به کودکستان های شهر کشانيد و بدان گونه تياتر را به شناسايي مردم رسانيد.از اين سبب است که صاحب نظران براين باور اند که رفيق صادق يکي از بنيان گذاران تياتر و به ويژه تياتر کودکان در کشور مي باشد.

در سال 1327 علاقه مندی به هنر و ساحهء کارش او را بر آن واداشت تا مسووليت های ديگر چون اهتمام مجلهء برگ سبز- نشريهء مرستون- و تنظيم امور کتابخانه و قرائت متعلمين آن موسسه را نيز به عهده بگيرد.بعد از وجود آمدن پوهني ننداری - در جريان سالهای 30 و 40 – رفيق صادق در بخش های مختلف اداری و فني هنر تمثيل چون رژيسوری و مديريت مسوول کابل و زينب ننداری مصروف کار بود. وی در ايجاد ادارهء هنرهای زيبا و هنر تياتر سهم فعالانه داشته و در سال 1333 مسوليت تياتر پشتو را عهده دار شد و اولين نمايشنامهء پشتو را به نام قهرمانان،رژی و دايرکت نمود.همچنان سالهای زيادی هم به حيث کارگردان نمايشنامه های پشتو و فارسي در راديو و تلويزيون افغانستان موظف بود.

رفيق صادق ممثل را انسان آگاه و با رسالت مي خواند و مي ستود.در اين رابطه او گفته بود و يا شايد هم به تاييد از نقل قولي گفته بود:"ممثل ترجمان عواطف انساني است، در زوايای تاريک و بسيار تاريک روح انسان و در هر زمان و مکان نفوذ مي کند.در قالب شخصيت های گوناگون حلول مي نمايد،مي خنداند و مي گرياند." اين گفته در مورد خودش واقعاً صدق داشت،چون او بيش از چهار دههء زنده گي هنريش،هنر تمثيل را بيانگر عواطف هموطنانش ساخته و دردها،آلام،مشکلات و آرزوهای آنان را توسط اين هنر- مخصوصاً در قالب طنز تبارز داده و بر بي خبری و بي عدالتي شوريده،عقبماني و جهالت و مسببين آنها را نکوهش کرده، به نقد جامعه اش پرداخته و آن را به اصلاح پذيری فرا خوانده است.

" زنده ياد ف .فضلي کارگردان شناخته شدهء کشور باری از او به حيث يک مبارز تحول طلب جامعه در جهت بهزيستي ياد کرده و معتقد بود که استاد صادق هنرش را اسلحه يي ساخت در برابر استبداد و ستم و در جهت طبقات پايين جامعه- يعني ناداران مستحق- ايستاده گي نمود."

آری !طي چهار دهه زنده گي هنری و خدمات اجتماعي ثابت شد که او آموزگار بود- آموزگار جامعهء جوينده آموزش و نيازمند آموختن .او که انديشه اش در اقاليم و سعيتر حقايق و ارزش ها در پرواز بود،مانند عقاب در آسمان انديشه های آموزگاران بزرگ بشريت سير کرده،دانهء صيد برای خوان تياتر زادگاهش مي گذاشت- خواني که تنها به تياتر منتهي نمي شد،بل سينما،راديو،تلويزيون و حتا صحنه های کوچک مکاتب و موسسات عامه را نيز در بر مي گرفت .

باری،او که خود پيوسته مي اموخت،آموزگار صادق جامعهء نيازمند به آموزش اش نيز بود. او اطفال را تعليم ميداد،جوانان را تهذيب مي کرد و کهن سالان را هوشدار مي نمود.با توجه به اين که او بيش از چهارده هزار بار از طريق راديو،تلويزيون،تياتر و سينما جامعه اش را آموزش داده است،بايد قبول کرد که او واقعاً آموزگار صادق بود.

رفيق صادق برعلاوهء تمثيل آثار- بهتر است گفت تدريس انديشه ها و آموزش های استادان جهان به جامعهء خودش- خود نيز آفرينش های هنری داشت در خور ستايش و تمجيد.در اين رابطه از خودش مي توان گفت که "از سال 1329 تا 1365 شش اثر بزرگ،پانزده اثر يک پرده يي،سي اوپريت برای کودکان،بيش از دوصد راديو درام و داستان و داستان دنباله دار، پارچه های تمثيلي و پروگرام های تفريحي برای تلويزيون نوشته است ." از ميان اين آثار مي توان از درام ها و ميلودرام های معروف"دزد با پشتاره"،"خنجر"،"امان از عشوه گری" و "پايان عشق" نام برد.همچنان "طبيب اجباری"،شوهر بدگمان"،"خسيس"،"شوهر هفتم"،"ضرر تنباکو"،"گذشته ها" و "بازگشت ناگهاني" از شمار آثار معروفي اند که استاد صادق کارگرداني آن ها را بر عهده داشته است .

قضاوت صادقانه ميرساند که رفيق صادق دست کودک سينما را نيز گرفته و در گام های نخستين آن را همراهي کرده است و محصول اين نخستين گام ها فلم سينمايي را "روزگاران" نام نهادند.

آری قدم های اول طفل سينما در "روزگاران"،آن وقت اميدوار کننده بود- قدمي که از خود جای پای برجا نهاده است و رهروان ديگری پا در آن قالب کردند و اگر سيلاب ها ياغي نمي شدند و جای پا ها را با خود نمي بردند،ديگر آن طفل نيک پرورش يافته مي بود.

و اما،ای درد و ای دريغ ...

در مورد رابطه و پيوند استاد با مردم مي توان گفت که وی هنرمند مردم و طرف اعتقاد مردم بود- تا حدی که حتا نظر و مشورهء وی در امور زنده گي،تصميم و کار،معامله،خوشي،عزا،قهر و آشتي مردم تاثير و اعتبار خاصي داشت؛زيرا او صبح ها از طريق برنامهء- کورني ژوند- راديو،نقش پدر صميمي،شوهر مهربان،همسايهء نيکو،برادر دستيار،کاکای با عاطفه،داماد دوست داشتني،خسر رؤف ... را بازی نموده و عصرها دهقان ساده دل و کنجکاو و يا هم مامور دلسوز فني زراعت بود و شب باز زمان و مکان به مکان به ميل و مرادش تسليم مي شدند و او از لايه های تاريخ،اسطوره و افسانه در برنامه های "داستان های دنباله دار راديو" و "راديو درام ها" سربلند مي کرد و شنونده را رفيق و همراه در سفر شهنامه ها و تاريخ ها قصه مي شد.رفيق صادق زماني هم مهمان منازل هواخواهانش شده بساط دل از پردهء تلويزيون مي گستراند.

به قول علم کارگران شناخته شده"رفيق صادق واقعاً اعجوبه بود- يک اعجوبه در عالم تمثيل."

به باور ف .عبادی هنرمند محبوب کشور"رفيق صادق مرد خستگي ناپذير آموختن و آموزانيدن بود."

به نظر اوستا" اگر بخواهيم هنرمندی استاد رفيق صادق را از ديدگاه اکثريت بيننده گان بازتاب دهيم،چنين دستياب ما خواهد شد که هنر تمثيل طوری بر او احاطه يافته بود که او خود را تنها در روی سن تياتر مکلف به اجرای نقش مي دانست،بل حتا با باور اين که زنده گاني خود يک سن بزرگ است،خودش را هميشه مکلف به هنرمند بودن مي يافت ."

آری استاد در هنرش چنان موفق بود که در هر نقشي که ظاهر مي شد،در آن نقش هنرمندانه فرو مي رفت و آن چنان قالب مي شد که آن را کاملاً لمس مي نمود و دوباره وجود زندهء آن را در برابر ديد و نظر بيننده گان،هستي مي بخشيد،که خود نيز خاطره يي دارم از استاد که باور اوستا و ديگر علاقه مندان هنر وی را در من محکم تر مي سازد:روزی شاهد هنرمنديي استاد در ستديوی نمبر 48 راديو بودم.در آن روز ديدم که او چه گونه متعاقب هم نقش های هر دو شخصيت را با دو کرکتر متضاد بازی مي کرد.در اين جريان نه تنها در فضايل،صفات و ضعف های دو کرکتر ادغام رُخ نمي داد،بل حتا مشخصه های کرکتر را استادانه مشخص ساخته و نقش های هر دو را هنرمندانه تبارز مي داد.که تا امروز هم آن نقش آفريني ها،شگفتي زده ام مي کند.

آری ! اين مرد هزار چهره،با ژست های هنرمندانه و نکته های طنزآميز،با نرمش و حرکات هنری،با فروتني و رادمنشي،با درد فهمي و راز داری،با عصيان و رسواگری هايش،با سکوت و فريادش،بار بار از طرف جامعه تاييد و تقدير شده است .

مردی که مردم اعتماد شان را به وی هديه کرده بودند و رفيق ِ صادق ِ شان مي دانستندش،از جمله اين جوايز رسمي نيز به وی اهدا شده است :

سال 1342 لقب هنرمند ممتاز از جانب وزارت اطلاعات و کلتور

سال 1344 مدال طلا

سال 1348 لقب هنرمند پسنديدهء مردم،نظرخواهي توسط "روزنامهء انيس"

سال 1352 لقب استاد به تصويب مجلس مسلکي وزارت اطلاعات و کلتور

سال 1359 لقب هنرمند ممتاز،نظرخواهي توسط"مجله آواز"

سال 1364 ديپلوم افتخاری و عضويت شورای مرکزی اتحاديهء هنرمندان افغانستان .

رفيق صادق 57 سال زنده گي کرد.پوره چهل سال در عرصهء هنر به مردمش خدمت نمود و در زماني شهامت روشنگری اجتماعي را از خود متبارز ساخت که جامعه هنوز جسارت درهم شکستن زولانه های خرافات و عنعنه گرايي ديرپا و دست و پاگير را در خود نيافته بود.

استاد به دليل مرتبط بودنش با هنر مورد بي مهری و ملامت مردم کوتاه بين که به هنر بهايي قايل نبودند نيز قرار داشت. و اما،استاد به رغم برخورد نابخردانهء تنگ نظران و تنگدستي و بي وسيله گي،از عرصهء هنر پا برون نکرده و عاشقانه ايستاده گي نمود.

او درويشانه زيست و به عشق خودش و به مردمش صادق ماند.

خاطره يي از او باقيست که شگفتي و دريغ و درد هر صاحب دلي را بر مي انگيزد:"روزی به دليل کهنه بودن استين لباسش،اجازه اشتراک درمحفلي را نيافت که برای تجليل هنر و اعطای جايزهء برای خودش برپا شده بود..."

مردی که از سال 1309 تا سال 1365 خورشيدی در سن گيتي نقش بازی کرد،مردی که با يک چهره آمد و هزاران چهره را روی سن تياترتمثيل کرد، با همان يک چهره از جهان رفت- "صادق بود.

روانش شاد و خاطرش گرامي باد !

 

 


October 24th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل هنری